به نام خدا
نثر روان
حکایتی از سعدی
دو برادر خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقّت کار کردن برهی. گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی . که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن.
به دست آهن تفتــــه کردن خمیر به از دست بر سینه اش پیش امیــر
عمر گرانمایه در این صرف شد تا چه خورم سیف و چه پوشم شتا؟
ای شکم خیـــره! به نانی بســاز تا نکنـــی پشـت به خدمـت دو تــا
روزی، روزگاری دو برادر بودند که یکی در پیشگاه پادشاه به خدمت در آمده بود و دیگر در آهنگری حقیری در شهرش مشغول آهن تفتن شده بود. روزی برادری که خدمتگزاری شاه را می کرد سوار بر اسب فرّاخ در حالی که لباسی از ابریشم بر تن داشت و شمشیری مزیّن به نگین یاقوت و فیروزه با غرور و مکنت و کلفت در شهر در حال گشت بود که بر درب آهنگری برادر رسید. او را عرق ریزان در کنار کوره ی داغ و در حال کوفتن تکه آهنی دید.
رو به او کرد و صدا داد ای برادر چرا جان خویش را مثل این آهن در زیر چکش می کوبی اگر به خدمت پادشاه درآیی از دنیا و کار بی نیازت می کند. برادر با گوشه ی لباس عرق را پاک کرد و گفت تو ای برادر چرا تن خویش را چون شمشیر بیارایی و در خدمت امیر به سان نعل اسبی دوتا کنی.
که عاقلان گفته اند: نان زحمت خویش خوردن بهتر از لغم? چرب خدمت به امیر است.
ای شکم خیره ! به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دوتا
کلمات کلیدی: